بغض یک معتاد؛ افسوس زندگی« المثنی» ندارد!

گزارش متفاوت از سوژه‌ای خیلی تکراری؛

بغض یک معتاد؛ افسوس زندگی« المثنی» ندارد!                                    

علی محمدزاده: قدس ویژه خراسان - برای تهیه گزارشی دیگر از پرتکرارترین سوژه رسانه‌ای یعنی «اعتیاد و معتاد» راهی یکی از محله‌های مشهد می‌شوم، ...

محله‌ای که بارها از فراگیری این معضل خانمانسوز در آن محدوده گزارشی تهیه کرده‌ایم و بارها هم از سوی مأموران پلیس پاکسازی شده است.
ورودی شهرک روی تابلویی نوشته شده به شهرک مسکونی «الماس» خوش آمدید.
اما وضعیت حاکم بر این شهرک بعید می‌دانم در عالم تخیل هم شباهتی به الماس یا ویژگی‌های الماسی داشته باشد.

انتهای یکی از کوچه‌های خاکی از خودرو پیاده می‌شوم و هنوز چند قدمی دور نشده‌ام که صدایی از پشت سر متوقفم می‌کند، مردی میانسال با ظاهری ژولیده سؤالش را دوباره تکرار می‌کند «کدوم خنه جنس دِره»؟ وقتی با پاسخ منفی من روبه‌رو می‌شود، سراغ کودکی حدود 12 ساله می‌رود که زیر سایه دیوار نشسته و معتادانی را  که کمی آن طرفتر در حال مصرف مواد مخدر هستند، تماشا می‌کند.
کودک در پاسخ سؤال آن مرد فقط دستش را بالا می‌آورد و با انگشت اشاره خانه‌ای را نشان می‌دهد و بی‌تفاوت صورتش را بر می‌گرداند تا تکراری‌ترین صحنه زندگی‌اش را ببیند.
در حال کلنجار رفتن با افکارم هستم که این کودک قرار است چگونه در چنین محیط ناامنی، فردی سالم باقی بماند که نگاهم به چند کودک خردسال دیگر می‌افتد که لابه‌لای زباله‌ها مشغول جمع کردن چیزهایی مثلاً به درد بخور دنیای کودکی‌شان هستند. وقتی کمی نزدیکتر می‌روم و سرنگها و سرسوزنهای فراوان ریخته شده، و حتی در وجودم می‌ریزند که گویی این کودکان در حال بازی در میدان مین هستند، میدان مینی که هر روز بر شمار مینهای آن افزوده می‌شود و خبری از خنثی سازی آنها نیست. براحتی گویا قرار نیست معبری برای عبور ایمن نسل آینده گرفتار در چنین میدانهایی ایجاد شود، فقط می‌توان همه چیز را به خدا واگذار کرد.
انتهای کوچه به کانال آب قدیمی می‌رسد که حالا پر از نخاله‌های ساختمانی و زباله و خیلی چیزهای دیگر است و اگر مراقب نباشی پس از چند قدم راه رفتن امکان ندارد پایت را روی سرسوزنی آلوده نگذاری.
کنار دیوارها و گودالهای حفر شده در میان تل نخاله‌ها اثرات سیاه آتشهای افروخته برای گرم  کردن دنیای تباهی جلب توجه می‌ کند، آتشهایی که روشن شدن تا برای چند دقیقه یا چند ساعت، شعله‌هایش مقابل چشمان نیمه باز آدمهای نشسته در کنارش رقص و ضیافت شیطانی غول اعتیاد را برپا کنند.
آن سوی کانال درختان کاج نیمه سبزی به چشم می‌ خورد که آثار تشنگی این سالها را می‌توان در برگهای سوخته آویزان از شاخه‌های خشک آنها دید، اما زیرا این درختها هم پر است از آدمهایی که درخت رؤیاهایشان بی‌شباهت به همین درختها نیست، رؤیاهایی سوخته و آرزوهایی که در خشکسالی اعتیاد هیچ‌گاه نروییدند.
پیرمرد و میانسال و جوان دور هم نشسته‌اند و بی‌آنکه حرکتی داشته باشند و حرفی بزنند هر چند دقیقه یک بار یکی از آنها کمی خم می‌شود و فندک اتمی میان دستش را روشن می‌کند و سنجاقی را داغ می‌کند تا دودی دیگر بگیرد و شاید در عالم نشئگی آرزوهای محقق نشده‌اش را ورق بزند.
توصیف ظاهری آنها دیگر برای هیچ کسی سخت نیست، اما باور دارم که هر کدام از آنها دنیایی متفاوت با دیگری دارد که این تفاوت در میان آدمهای سالم بسیار کمتر است.
جوانی عرق‌ریزان از کنارم می‌گذرد و در یک دست فندک و کاغذ لول کرده‌ای دارد و در دست دیگرش مقداری پول مچاله که سراسیمه به دنبال سعید (نام مستعار) می‌گردد. وقتی برای چندمین بار نام او را صدا می‌زند از گوشه‌ای دنج جوانی تنومند بلند می‌شود، جوان از همان فاصله فریاد می‌زند؛ سعید جنس خوب داری؟ و وقتی پاسخ او مثبت است دوان دوان به او نزدیک می‌شود و در چشم به هم زدنی پول مچاله را به سعید تحویل می‌دهد و بسته‌ای کوچک تحویل می‌گیرد و چند متر آن طرفتر در حفره‌ای کوچک حفره شده در میان تلی خاک می‌نشیند و بساطش را پهن می‌کند.
کودک نشسته زیرسایه دیوار را نگاه می‌کنم، او هم کنجکاوانه به من نگاه می‌کند، انگار منتظر است تا از او همان سؤال تکراری را بپرسم و او هم انگشت اشاره‌اش را به سمت خانه‌ای نشانه برود. به او نزدیک می‌شوم و کنارش می‌نشینم و سر صحبت را باز می‌کنم، از او می‌پرسم چرا اینجا نشسته‌ای؟ با کمی مکث و شرحی کودکانه پاسخی بزرگ می‌دهد «کجا برم: می‌گویم پارک، میدان فوتبال، پهلوی دوستات بازی کنی،.. می‌ترسد به گفته‌ام پوزخند بزند، اما لبخند کوتاهش معنای همان پوزخند تلخ را می‌دهد و می‌گوید: پارک نداریم دوستام توی کال دارن بازی می‌کنند، اما اونجا کثیفه. با او چند دقیقه‌ای صحبت می‌کنم و حرفهایی می‌زند که چون هیچ پاسخی ندارم که به او بدهم از نوشتن آنها خودداری می‌کنم. ولی حرفهایش مانند پتک است و پر از چرا.
با افکاری به هم ریخته‌تر از قبل از کودک خداحافظی می‌کنم، کمی لابه‌لای نخاله‌های ساختمانی و زباله‌ها پیش می‌روم چند مرد داخل گودالی نشسته‌اند که دیواره‌های سیاهش نشان می‌دهد افراد زیادی شبها و روزهای فراوانی آنجا بوده‌اند.
مرد میانسالی کمی آنسوتر تنها نشسته و بافندکش ور می‌رود، تنظیم شعله فندک به میزانی که می‌خواهد نیست با چاقویی کثیف در حال تنظیم پیچ ته فندک است، جوانی لاغر اندام روبه‌رویش روی تلی از خاک ایستاده وقتی از کنارش عبور می‌کنم یک جمله می‌گوید: «کریس، شیشه، پایپ» گویی از نگاه او هر کسی که اینجا بیاید کاری جز خرید و مصرف مواد ندارد که البته باید گفت حق با  اوست.
کنار مرد میانسال می‌نشینم، هنوز چیزی نگفته‌ام و او بی‌آنکه سرش را بالا بیاورد می‌ گوید من جنس ندارم برو جلوتر فروشنده‌ها اونجا هستن.
می گویم دنبال جنس نیستم می‌خواهم چند دقیقه با شما صحبت کنم، در حالی که شعله فندکش را تنظیم می‌کند زیر لب می‌گوید؛ حالا شد آنقدر زیاد بود که دو روزه تمام می‌شد. بعد به من نگاه می‌کند و می‌گوید «دنبال چی اومدی، اینجا مثل قبرستونه همه اینا که می‌بینی مردن، نیستن، هیچ کس اینارو یادشون نمیاد، از مرده جماعت هم نمیشه چیزی فهمید»
صحبت او را قطع می‌کنم و می‌گویم مگر هر کی مواد مصرف کرد مرده است، مردن مگر به مواد کشیدن و زندگی به نکشیدنه، توی آدمهای سالم هم خیلی‌ها هستن که با مرده هیچ فرقی ندارن.
مرد میانسال یکباره آهی از ته دل می‌کشد شاید برای دلخوشی من می‌گوید: نه مثل اینکه یه چیزایی حالیته. ولی باز هم می‌گم ما مرده‌ایم.
حدود دو ساعتی که با او حرف زدم قصه اعتیاد 20 ساله اش را می‌گوید از طلاق زنش پس از 15 سال زندگی مشترک و با دو فرزند که حال سالهاست از آنها خبر ندارد تا داستان خیابانگردی و کارتن خوابی‌هایش را می‌گوید که مانند بیشتر داستانهای آدمهایی از جنس قصه‌ای مشترک و مسیری یکطرفه که به بدبختی ختم شده است.
لابه‌لای صحبتهایمان مردی لاغر اندام، اما با لباسهایی تمیز با کیسه‌ای کوچک در دست مقابلمان می‌ایستد و بی‌مقدمه می‌گوید «عمو جنسی داری چند دود بزنم بدجور خمارم تا جنس بگیرم بیارم با هم بکشیم» مرد میانسال که تجربه سالها و آدمهای فراوانی از این دست را دارد می‌گوید: مگه با هم رفیقیم؟ مگه تو رو می‌شناسم؟ مگه تو منو می‌شناسی که اومدی میگی بیار چند دود بزنم برو پول بده بخر بشین یک گوشه بکش برو عمو جان، برو!
پلاستیک سیاهی را از لابه‌لای موکت کثیف و لاخورده‌ای بیرون می‌کشد و از داخل آن سیبی بیرون می‌آورد و روی کاردی که دیگر تیغه‌اش برق نمی‌زند کمی آب می‌ریزد و با دستان ترک خورده و سیاهش مثلاً می‌شوید و سپس سیب را پوست می‌گیرد و تمام تلاشش را می‌کند تا مبادا دستانش جز همان محلهایی که با دو انگشت سیب را گرفته با جای دیگری از سیب برخورد نکند و در پایان قاچ سیبی به من می‌دهد و می‌گوید: فقط افسوس می‌ خورم، چون زندگی المثنی ندارد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.