نقل کرده اند که در یک روز بسیار سرد زمستانی که برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد، درشکه چی بیچاره را صدا کرد و دستور داد که اتاقک درشکه را برایش گرم کند و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازد، آنگاه در حالی که دو سوگلی اش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم درشکه، به درشکه چی دستور حرکت داد، کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد، هوس بذله گویی به سرش زد و برای آنکه سوگلی هایش را بخنداند، با صدای بلند به پیرمرد درشکه چی که از شدت سرما می لرزید، گفت: درشکه چی ! به سرما بگو ناصرالدین شاه "تره هم واست خرد نمی کنه!" درشکه چی بیچاره سکوت کرد.
اندکی بعد ناصرالدین شاه بدوباره سرخوشانه فریاد زد: درشکه چی! به سرما گفنی؟
درشکه چی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت، پاسخ داد: بله قربان، گفتم.
-خب چی گفت؟
گفت: با حضرت اجل همایونی کاری ندارم، اما پدر تو یکی رو درمی یارم!
اندکی بعد ناصرالدین شاه بدوباره سرخوشانه فریاد زد: درشکه چی! به سرما گفنی؟
درشکه چی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت، پاسخ داد: بله قربان، گفتم.
-خب چی گفت؟
گفت: با حضرت اجل همایونی کاری ندارم، اما پدر تو یکی رو درمی یارم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر