یکی از علاقه های من از همان دوران کودکی مطالعه فیزیک بود.
در نوجوانی اکثر کتابهای های که در مورد فیزیک کوانتومی و مغناطیس نوشته شده بود را مطالعه کرده بودم گو اینکه ان زمان مفاهیمی مثل کوارک ها و مزون پی برای من به درستی قابل فهم نبود و فقط اصول اولیه ذرات بنیادی را فهمیدم
قبل از انکه وارد دانشکده پزشکی شوم دانشجوی رشته شیمی بودم و در بدو ورود به دانشکده پزشکی دروس پایه ای مثل بیوشیمی بیو فیزیک ازمحبوترین و مورد علاقمندترین دروس من بود علوم پایه ای که فهم ان برای دیگر دانشجویان عذاب اور بود
من امروز در سنی هستم که پدرم در ان سن دچار رتینوپاتی دیابتی شد او چندین سال قبل از اینکه فوت کند دچار کوری شد مادر من هم در سالهای اخر عمر دچار دیابت شده بود و ترس از کوری همیشه با من بود .
بیماری قند ارثی من از سال 1380 به بعد دیگر با دارو قابل کنترل نبود و استرس های زندگی من ان چنان شدید بود که وقتی در سال 1386 دچار نورپاتی دیابتی شدم بعد از گرفتن نوار عصب و عضله و با دیدن جواب ان به این نتیجه رسیدم که ظرف سه سال دیگه من کوری عاجز خواهم شد زیرا جواب حاکی از شدت بالای درگیری اعصاب حسی و حرکتی در اندامهای فوقانی و تحتانی بود دستها و پایم فاقد حس بود و هر شب سوزش پاهایم مرا تا صبح از خواب محروم و ازارم می داد .
قدرت دست زذن به پاهایم را نداشتم در حمام هیچوقت قادر به کشیدن لیف به پاهایم نبودم زیرا ان چنان سوزش درد ناکی می گرفت که مرا به فغان می انداخت زندگی من خلاصه بود در مطالعه و دانش اندوزی و کمک به دیگران اما حالا چه کسی می توانست من را از این درد رنج رهایی دهد همه علمی که داشتم به من می گفت که نورپاتی دیابتی درمان ندارد .
ترس من بیشتر از کوری بود زیرا تنها لذت زندگیم خواندن و مطالعه و رسیدن به حواب های بود که همیشه به دنبال ان بود م و به زودی با کوری باید با ان وداع می کردم .
حتی این امید را نداشتم که اگر کور شوم بتوانم با لمس حروف بریل به مطالعه و تحقیقاتم ادامه دهم زیرا دستانم فاقد حس لامسه شده بود و این به معنی ان بود که اگر نابینا شوم باید برای خواندن مطلبی یا کتابی شخص دیگری کمکم کند و من سربار دیگرانی هستم که نه تنها خودشان از تفکر و لذت دانش اندوزی بی بهره و بیزارند بلکه در جامعه ای زندگی می کنند که اگر کسی بدنبال کسب معرفت و دانش باشد و اعتقاداش براستی این باشد که علم بهتر از ثروت است حتما فردی احمق وکور است که چون نمی تواند دیگران را بچاپد و پولدار شود و عرضه کسب در امد و ثروت را ندارد به این بهانه می خواهد شان منزلت خود را حفظ کند . یه خصوص اگر او پزشک باشد .
همسر من انزمان اعتقاد داشت که افرادی که کتاب می خوانند دیوانه هستند او هیچکاه کتاب نمی خواند و رفتار احمقانش در زندگی بود که مرا دچار دیابت غیر قابل کنترل کرده بود حالا چگونه او یک دیوانه کور را می تواند تحمل کند او چشم داشت اما از نظر من او کوری بود همسان هزاران نفری که من در جامعه دیده بودم
پایان بخش اول
در نوجوانی اکثر کتابهای های که در مورد فیزیک کوانتومی و مغناطیس نوشته شده بود را مطالعه کرده بودم گو اینکه ان زمان مفاهیمی مثل کوارک ها و مزون پی برای من به درستی قابل فهم نبود و فقط اصول اولیه ذرات بنیادی را فهمیدم
قبل از انکه وارد دانشکده پزشکی شوم دانشجوی رشته شیمی بودم و در بدو ورود به دانشکده پزشکی دروس پایه ای مثل بیوشیمی بیو فیزیک ازمحبوترین و مورد علاقمندترین دروس من بود علوم پایه ای که فهم ان برای دیگر دانشجویان عذاب اور بود
من امروز در سنی هستم که پدرم در ان سن دچار رتینوپاتی دیابتی شد او چندین سال قبل از اینکه فوت کند دچار کوری شد مادر من هم در سالهای اخر عمر دچار دیابت شده بود و ترس از کوری همیشه با من بود .
بیماری قند ارثی من از سال 1380 به بعد دیگر با دارو قابل کنترل نبود و استرس های زندگی من ان چنان شدید بود که وقتی در سال 1386 دچار نورپاتی دیابتی شدم بعد از گرفتن نوار عصب و عضله و با دیدن جواب ان به این نتیجه رسیدم که ظرف سه سال دیگه من کوری عاجز خواهم شد زیرا جواب حاکی از شدت بالای درگیری اعصاب حسی و حرکتی در اندامهای فوقانی و تحتانی بود دستها و پایم فاقد حس بود و هر شب سوزش پاهایم مرا تا صبح از خواب محروم و ازارم می داد .
قدرت دست زذن به پاهایم را نداشتم در حمام هیچوقت قادر به کشیدن لیف به پاهایم نبودم زیرا ان چنان سوزش درد ناکی می گرفت که مرا به فغان می انداخت زندگی من خلاصه بود در مطالعه و دانش اندوزی و کمک به دیگران اما حالا چه کسی می توانست من را از این درد رنج رهایی دهد همه علمی که داشتم به من می گفت که نورپاتی دیابتی درمان ندارد .
ترس من بیشتر از کوری بود زیرا تنها لذت زندگیم خواندن و مطالعه و رسیدن به حواب های بود که همیشه به دنبال ان بود م و به زودی با کوری باید با ان وداع می کردم .
حتی این امید را نداشتم که اگر کور شوم بتوانم با لمس حروف بریل به مطالعه و تحقیقاتم ادامه دهم زیرا دستانم فاقد حس لامسه شده بود و این به معنی ان بود که اگر نابینا شوم باید برای خواندن مطلبی یا کتابی شخص دیگری کمکم کند و من سربار دیگرانی هستم که نه تنها خودشان از تفکر و لذت دانش اندوزی بی بهره و بیزارند بلکه در جامعه ای زندگی می کنند که اگر کسی بدنبال کسب معرفت و دانش باشد و اعتقاداش براستی این باشد که علم بهتر از ثروت است حتما فردی احمق وکور است که چون نمی تواند دیگران را بچاپد و پولدار شود و عرضه کسب در امد و ثروت را ندارد به این بهانه می خواهد شان منزلت خود را حفظ کند . یه خصوص اگر او پزشک باشد .
همسر من انزمان اعتقاد داشت که افرادی که کتاب می خوانند دیوانه هستند او هیچکاه کتاب نمی خواند و رفتار احمقانش در زندگی بود که مرا دچار دیابت غیر قابل کنترل کرده بود حالا چگونه او یک دیوانه کور را می تواند تحمل کند او چشم داشت اما از نظر من او کوری بود همسان هزاران نفری که من در جامعه دیده بودم
پایان بخش اول
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر