تنها کمپ ترک اعتیاد زنان تهران در حوالی چیتگر واقع شده است. متن زیر، گزارش میدانی تکاندهندهای از این مرکز است.
به گزارش قانون، هم پدرش مصرفکننده مواد بوده و هم همسرش. پدرش مشتری هروئین بوده و همسرش حشیش و تریاک.
یک ساله بوده که پدر و مادرش از هم جدا میشوند و پس از آن با پدربزرگش زندگی میکرده. در 14 سالگی به اجبار پدربزرگش با یکی از جوانهای فامیل ازدواج میکند و وقتی به 20 سالگی میرسد، او نیز گام در راه پدر و همسرش میگذارد.
در خانواده ساقی هم داشته، پسرداییها و پسرعمهها نمیگذاشتند برای تهیه مخدر چندان به زحمت بیفتد. با تریاک شروع میکند و ساقیها داخل تریاک، کراک هم مخلوط میکردند و رابعه نمیداسته است. چند سال بعد برای ترک تریاک سراغ شیشه میرود اما شیشه دوای درد نبوده؛ اعتیاد هم خودش را و هم شوهرش را بیکار میکند.
میگوید: «کنترل زندگی از دستمان خارج شده بود». پول پیش خانهاش تمام میشود و آوارگی آغاز؛ صاحبخانه وسایلشان را بیرون میریزد. دخترش را به مادرشوهرش میسپارد و با همسرش کارتنخواب میشود.
آقای همسر مینشیند کنار وسایلشان تا آن چند تکه باقیمانده را هم از دست ندهند و او از هر راهی که شده پولی به جیب میزده تا خرج مواد کنند. پس از یک سال از دست شوهرش فرار میکند چراکه در کنار تمامی دربهدریها، باید دستبزن او را هم تحمل میکرده.
رابعه این بار کارتنخوابی را به تنهایی تجربه میکند.
او در روزهای کارتنخوابی خود را با جنسیت متفاوتی معرفی میکرده؛ لباس مردانه، صدای مردانه و حتی راه رفتن مردانه، طوری که حدود یک ماه در یک نانوایی کار میکند و هیچکس متوجه نمیشود که همکارشان یک زن است.
حدود یک سال بعد، شوهرش سرراهش قرار میگیرد، آن زمان رابعه آنقدر درگیر شده بوده که حتی قدرت فندک زدن هم نداشته.
سکه برمیگردد
ماجرای رابعه همینجا تمام نمیشود.
اینها را رابعهای تعریف میکند که وقتی روبهرویم نشست، تصور نمیکردم زمانی حتی معتاد سادهای بوده، چه برسد به کارتنخواب بودن و باقی قضایا.
رابعه نام واقعی او نیست و من برایش برگزیدم تا هویتش پوشیده بماند.
او اکنون زنی سرحال است که با نام واقعیاش مدیر شب مرکز اجتماع درمان محور چیتگر زندگی است و روزها برای کار دیگری به یک کارگاه میرود.
صورت زیبایی دارد و آرایش کمی.
حالا بیش از دو سال از آن زمان میگذرد که شوهرش سر راهش قرار گرفته و رابعه را راضی کرده تا به کمپ اجباری برود.
میگوید آنجا فحش میدادند و توهین میکردند اما او به کسی توهین نکرده تا به هدفش که شروع یک زندگی تازه بوده برسد.
بعد از سه ماه هم راهی چیتگر میشود. در چیتگر به او اعتماد میکنند و او به خوبی پاسخ اعتماد را میدهد.
تنها کمپ TC زنان در ایران
در یکی از روزهای بهاری، متروی تهران - کرج را سوار میشوم و تا ایستگاه ایران خودرو مسافرش هستم. پیاده که میشوم از راننده تاکسیهای اطراف سراغ میگیرم. پنج دقیقهای بیشتر راه نیست. کنار یک جاده فرعی دیوارهای بلندی قرار دارد که در انتها به یک در میرسد. داخل کمپ فضای یک پارک جنگلی را دارد با وسایل ورزشی. اولین در به اتاق مجموعه مدیریتی باز میشود. خانم حقیقی به استقبالم میآید. او روانشناس تنها TC زنان در کشور است. مرکز اجتماع درمانمدار چیتگر زنان 18 تا 55 ساله معتاد را برای درمان پذیرش میکند و فقط 60 تخت دارد.
در روزی که آنجا هستم 18 تخت پر و بقیه خالی هستند. درمان در TCها شش ماهه است اما در چیتگر دورهها را 28 روزه برگزار میکنند. مهسا حقیقی در این باره توضیح میدهد: زنان شرایط متفاتی با مردان دارند.
یک زن نمیتواند شش ماه از زندگیاش دور باشد، معمولا کسی از او آنقدر حمایت نمیکند. برای همین دورههای اینجا کوتاهتر است اما سعی میکنیم مددجو را مجاب کنیم که دورهاش را تمدید کند.
در چیتگر کسی به اجبار پذیرش نمیشود و اگر کسی با پای خودش نیامده باشد، اجازه ورود ندارد. هزینه یک دوره 28 روزه هم 600 هزار تومان است. حقیقی میگوید: مهمترین آموزه ما در این مرکز یادآوری نظم و مسئولیتپذیری است چراکه مخدر مهمترین چیزهایی که از انسان میگیرد همین دو است.
مقصر کسی است که مرا به دنیا آورده
راهی واحد فرهنگی مرکز میشوم. در آنجا ابتدا مقابل رابعه مینشینم که خلاصهای از زندگیاش را میگوید.بعد از او، نوبت دو دوست میشود که اصرار دارند بگویند فقط همسایهاند.
یکی یکی زندگیشان را روایت میکنند. نام اولی را یاسمن میگذارم. سفید و زیباست. 29ساله است و ماجرا برایش از 12 سالگی کلید خورده است. دو ساله که بوده مادر و پدرش از هم جدا میشوند و او تا چند سال پیش، دیگر پدرش را نمیبیند. وقتی 5 ساله بوده مادرش با مردی ازدواج میکند که یاسمن دوستش نداشته. به گفته یاسمن این احساس متقابل بوده.
او میگوید: «11، 12 ساله که بودم ناپدریام به من نظر پیدا کرد.
شبها نمیتوانستم بخوابم». ابتدا چون فکر میکرده مادرش به «این مرد» پناه آورده است، چیزی نگفته و البته وقتی هم گفته کسی باور نکرده است. یاسمن اوضاع را تاب نمیآورد و با اینکه درس و مشقش بد نبوده و دوست داشته در آینده وکیل شود، از خانه فرار و با مدرسه وداع میکند.
میگوید: «از آنجا بدبختیهای من شروع شد، یک روز در پارکی با خانمی درددل کردم، او مواد را به من معرفی کرد، البته نظرهای دیگری هم داشت که من دوری کردم.» در 14 سالگی ماموری در پارک به سراغش میآید و او به خانه برمیگردد، رفتار ناپدری با یاسمن رو به ملایمت میگذارد و میتواند تا حدی اعتماد یاسمن را به خود جلب کند تا اینکه آن اتفاقی که نباید رخ میدهد و ناپدری پا را از گلیمش بیرون میگذارد.
میگوید: «دو سال طول کشید تا مادرم توانست از او جدا شود، ناپدریام معتاد تریاک بود و مواد میفروخت، یک روز که برایش جنس آورده بودند مادرم به پلیس زنگ میزند، اما آن زمان من دیگر خراب شده بودم».
ماجرای اعتیاد یاسمن ادامه پیدا میکند و شیشه جایش را به حشیش میدهد: «با خودم میگفتم آنقدر میکشم تا بمیرم» اما وقتی سال 88 به دلیل مصرف بالا اوردوز میکند، ترس برش میدارد و راهی کمپ چیتگر میشود و ترک میکند.
پس از مدتی هم میرود سراغ پدرش اما ظاهرا این ماجرا هم چاره درد نبوده: «پدرم طوری با من حرف میزد که گویی دوست دخترش هستم، ما به هم فحش ناموسی میدادیم.
من حالا او را مقصر میدانم که مرا به وجود آورده است، پدرم باید سر زندگیاش میماند و زن و بچهاش را رها نمیکرد». رفتارهای پدرش ادامه دارد تا اینکه دو ماه لغزش پیدا میکند به سمت حشیش اما این بار مادرش زود به دادش میرسد و کمپ چیتگر را برای بار دوم انتخاب میکند.
افکارم را تغییر میدهم تا دنیایم تغییر کند
ساعت ناهار میرسد. خبرنگاران سهمی از غذا ندارند و برای همین گشتی در محوطه میزنم.
روی دیواری نوشتهها و نقاشیهایی به چشم میخورد که به نظر میآید از سوی مددجوها به ثبت رسیده باشد. روی دیوار نوشتهاند: «دوستت دارم پاکی»، «افکارم را تغییر میدهم تا دنیایم تغییر کند» و ... در بخش دیگری نیز «باکس احساسات» روی دیوار نصب شده و روی آن چند پوشه گذاشته شده و روی هر پوشه نام یکی از مسئولان کمپ نوشته شده و مددجوها میتوانند در آن باکسها نامههای خود را بیندازند.
از بیرون این در میترسم
مونا بعد از ناهار سیگاری میکشد و این بار به تنهایی روبهرویم مینشیند. او نسبت به یاسمن احساس گناه دارد، میگوید: «من باعث لغزش یاسمن شدم». مونای 28 ساله شرح زندگیاش را با این عبارت شروع میکند: «این چیزها در خانواده من پر بود، کلا همه خلافکار بودند». بچه آخر است و عزیزدردانه پدرش بوده و همه جا همراه او.
وقتی 9 ساله بوده برای مهمانهای خانهشان ورق لول میکرده و بعدها از پدرش سیگار میدزدیده. در 14 سالگی با اجبار خواهرش با فردی ازدواج میکند که دوستش نداشته و در 19 سالگی از او جدا میشود.
در همان زمان، مخدر را با کراک تجربه میکند. پایهاش برادرش میشود و پا به پای هم میکشند تا 21 سالگی که پدرش یک دوره او را به خانه دوستش در لنگرود میفرستد. حدود 6 سال پیش به کمپ میرود و پاک میشود و پس از آن ساکن کرج. پدرش اصرار داشته که تنها زندگی کند و از خانواده دور باشد تا دوباره به دام مخدر گرفتار نشود.
چهار ماه پیش به دیدار خواهرش در زندان قزوین میرود. چند روز بعد از این دیدار، خواهرش اعدام میشود و هفته بعد از آن، برادرش.
مونا چهار عضو خانوادهاش یعنی پدر، خواهر و دو برادرش را پای چوبه دار از دست داده است. وقتی پدرش اعدام شده، مونا تمام پساندازش را صرف هزینه مراسم ختم میکند تا مجلس آبرومندی برگزار شود.
روزی که قرار بوده خواهرش اعدام شود، صبح زود تماس میگیرد و از مونا میخواهد که پسرش را از ارومیه به دیدنش بیاورد تا چه زنده و چه مرده مادر را ببیند اما شوهرخواهرش به این خواسته تن نمیدهد. خواهرش همچنین میخواهد که مراسم ختمش آبرومند برگزار شود. مونا اما آه در بساط نداشته. برای تحویل گرفتن جنازه 700 هزار تومان پول لازم داشته و مجبور میشود برای تهیه این پول سراغ کسی برود که دوستش ندارد؛ سراغ علی که زن و بچه دارد و با این حال چشمش دنبال موناست.
وقتی در برابر آخرین خواستههای خواهرش احساس عجز میکند، دوباره به سمت مخدر میلغزد. حالا هم نگران آینده است. میگوید: «اینجا راحتم اما میترسم از این در خارج بشوم. نمیدانم. شاید اگر مجبور شوم، با علی ازدواج کنم».
زندگی در کمپ چیتگر
پس از گفتوگو با مونا، همراه با زهرا قناعتیان مدیر داخلی کمپ در محوطه قدم میزنم. خانم قناعتیان بخشهای مخالف را نشانم میدهد.
از سالن چندمنظوره شروع میکنیم. صبح به صبح برنامه مرنینگ در این سالن برگزار میشود.
در این برنامه مددجوها دور هم مینشینند و از مشکلاتشان میگویند. شعر، طنز، خبر و بازی گروهی هم جزو برنامههای مرنینگ است.
مسیر را با خانم قناعتیان ادامه میدهیم. از بخش فرهنگی، نمازخانه، اتاق سرگروهها و باکس احساسات میگذریم. داخل آشپزخانه یکی از بچهها در حال شستن ظرفهاست. آخرین درها به اتاق جهتیابی و خوابگاه باز میشوند. در اتاق جهتیابی، چند خانم نسبتاً مسن مشغول استراحت یا سیگار کشیدن هستند. ساکنان این اتاق تنها کسانی هستند که میتوانند در اتاقشان سیگار بکشند. کسانی که به کمپ میآیند، 6 روز اول را در این اتاق میگذارنند. آنها برای ترک کردن داروی خاصی ندارند مگر در موارد استثنا که روانپزشک مرکز تجویز میکند، آخر ترک شیشه که شایعترین مخدر است، درد فیزیکی ندارد بلکه اعصاب فرد را درگیر میکند که مددجوها برای آرام کردنش از دوش گرفتن بهره میگیرند.
زنی با خانه درختی
روز بازدید، خانم مدیر مسافرت است و چند روز بعد گفتوگویی تلفنی با او دارم. عاطفه حمزه میگوید: TC دهکده کوچکی است که اعضای آن در کنار هم زندگی میکنند و کدخدا هم دارند. برخی هم به آن پادگان میگویند چراکه در اینجا همه چیز بر اساس برنامه است. حمزه تاکید دارد که برنامه کمپ چیتگر به زمانی که بیماران در آنجا حضور دارند محدود نمیشود و پس از آن پیگیریهایی صورت میگیرد. او خاطرههای خوب زیادی از این کمپ دارد، همین که آدمهایی که از آن خارج میشوند با کسانی که به آن وارد شده بودند، تفاوت زیادی دارند، بسی برایش شادیبخش است.
حمزه تعریف میکند: بیماری داشتیم که مرا یاد کارتونهای قدیمی میاندازد. او روی درخت زندگی میکرد و طرز صحیح لباس پوشیدن، ظرف شستن و حتی استفاده از قاشق را بلد نبود.
یک پیراهن و شلوار مردانه تنش بود و کفتربازی میکرد.
آقایی درصدد کمک به او برمیآید و برایش آپارتمان کوچکی میگیرد، اما او برای تهیه غذا وسط آپارتمان آتش روشن میکند و تصوری از استفاده از گاز نداشته است. حالا همه رفتارهای این خانم عوض شده و نمیتوانی تصور کنی همان کسی است که روی درخت زندگی میکرده است.
به گزارش قانون، هم پدرش مصرفکننده مواد بوده و هم همسرش. پدرش مشتری هروئین بوده و همسرش حشیش و تریاک.
یک ساله بوده که پدر و مادرش از هم جدا میشوند و پس از آن با پدربزرگش زندگی میکرده. در 14 سالگی به اجبار پدربزرگش با یکی از جوانهای فامیل ازدواج میکند و وقتی به 20 سالگی میرسد، او نیز گام در راه پدر و همسرش میگذارد.
در خانواده ساقی هم داشته، پسرداییها و پسرعمهها نمیگذاشتند برای تهیه مخدر چندان به زحمت بیفتد. با تریاک شروع میکند و ساقیها داخل تریاک، کراک هم مخلوط میکردند و رابعه نمیداسته است. چند سال بعد برای ترک تریاک سراغ شیشه میرود اما شیشه دوای درد نبوده؛ اعتیاد هم خودش را و هم شوهرش را بیکار میکند.
میگوید: «کنترل زندگی از دستمان خارج شده بود». پول پیش خانهاش تمام میشود و آوارگی آغاز؛ صاحبخانه وسایلشان را بیرون میریزد. دخترش را به مادرشوهرش میسپارد و با همسرش کارتنخواب میشود.
آقای همسر مینشیند کنار وسایلشان تا آن چند تکه باقیمانده را هم از دست ندهند و او از هر راهی که شده پولی به جیب میزده تا خرج مواد کنند. پس از یک سال از دست شوهرش فرار میکند چراکه در کنار تمامی دربهدریها، باید دستبزن او را هم تحمل میکرده.
رابعه این بار کارتنخوابی را به تنهایی تجربه میکند.
او در روزهای کارتنخوابی خود را با جنسیت متفاوتی معرفی میکرده؛ لباس مردانه، صدای مردانه و حتی راه رفتن مردانه، طوری که حدود یک ماه در یک نانوایی کار میکند و هیچکس متوجه نمیشود که همکارشان یک زن است.
حدود یک سال بعد، شوهرش سرراهش قرار میگیرد، آن زمان رابعه آنقدر درگیر شده بوده که حتی قدرت فندک زدن هم نداشته.
سکه برمیگردد
ماجرای رابعه همینجا تمام نمیشود.
اینها را رابعهای تعریف میکند که وقتی روبهرویم نشست، تصور نمیکردم زمانی حتی معتاد سادهای بوده، چه برسد به کارتنخواب بودن و باقی قضایا.
رابعه نام واقعی او نیست و من برایش برگزیدم تا هویتش پوشیده بماند.
او اکنون زنی سرحال است که با نام واقعیاش مدیر شب مرکز اجتماع درمان محور چیتگر زندگی است و روزها برای کار دیگری به یک کارگاه میرود.
صورت زیبایی دارد و آرایش کمی.
حالا بیش از دو سال از آن زمان میگذرد که شوهرش سر راهش قرار گرفته و رابعه را راضی کرده تا به کمپ اجباری برود.
میگوید آنجا فحش میدادند و توهین میکردند اما او به کسی توهین نکرده تا به هدفش که شروع یک زندگی تازه بوده برسد.
بعد از سه ماه هم راهی چیتگر میشود. در چیتگر به او اعتماد میکنند و او به خوبی پاسخ اعتماد را میدهد.
تنها کمپ TC زنان در ایران
در یکی از روزهای بهاری، متروی تهران - کرج را سوار میشوم و تا ایستگاه ایران خودرو مسافرش هستم. پیاده که میشوم از راننده تاکسیهای اطراف سراغ میگیرم. پنج دقیقهای بیشتر راه نیست. کنار یک جاده فرعی دیوارهای بلندی قرار دارد که در انتها به یک در میرسد. داخل کمپ فضای یک پارک جنگلی را دارد با وسایل ورزشی. اولین در به اتاق مجموعه مدیریتی باز میشود. خانم حقیقی به استقبالم میآید. او روانشناس تنها TC زنان در کشور است. مرکز اجتماع درمانمدار چیتگر زنان 18 تا 55 ساله معتاد را برای درمان پذیرش میکند و فقط 60 تخت دارد.
در روزی که آنجا هستم 18 تخت پر و بقیه خالی هستند. درمان در TCها شش ماهه است اما در چیتگر دورهها را 28 روزه برگزار میکنند. مهسا حقیقی در این باره توضیح میدهد: زنان شرایط متفاتی با مردان دارند.
یک زن نمیتواند شش ماه از زندگیاش دور باشد، معمولا کسی از او آنقدر حمایت نمیکند. برای همین دورههای اینجا کوتاهتر است اما سعی میکنیم مددجو را مجاب کنیم که دورهاش را تمدید کند.
در چیتگر کسی به اجبار پذیرش نمیشود و اگر کسی با پای خودش نیامده باشد، اجازه ورود ندارد. هزینه یک دوره 28 روزه هم 600 هزار تومان است. حقیقی میگوید: مهمترین آموزه ما در این مرکز یادآوری نظم و مسئولیتپذیری است چراکه مخدر مهمترین چیزهایی که از انسان میگیرد همین دو است.
مقصر کسی است که مرا به دنیا آورده
راهی واحد فرهنگی مرکز میشوم. در آنجا ابتدا مقابل رابعه مینشینم که خلاصهای از زندگیاش را میگوید.بعد از او، نوبت دو دوست میشود که اصرار دارند بگویند فقط همسایهاند.
یکی یکی زندگیشان را روایت میکنند. نام اولی را یاسمن میگذارم. سفید و زیباست. 29ساله است و ماجرا برایش از 12 سالگی کلید خورده است. دو ساله که بوده مادر و پدرش از هم جدا میشوند و او تا چند سال پیش، دیگر پدرش را نمیبیند. وقتی 5 ساله بوده مادرش با مردی ازدواج میکند که یاسمن دوستش نداشته. به گفته یاسمن این احساس متقابل بوده.
او میگوید: «11، 12 ساله که بودم ناپدریام به من نظر پیدا کرد.
شبها نمیتوانستم بخوابم». ابتدا چون فکر میکرده مادرش به «این مرد» پناه آورده است، چیزی نگفته و البته وقتی هم گفته کسی باور نکرده است. یاسمن اوضاع را تاب نمیآورد و با اینکه درس و مشقش بد نبوده و دوست داشته در آینده وکیل شود، از خانه فرار و با مدرسه وداع میکند.
میگوید: «از آنجا بدبختیهای من شروع شد، یک روز در پارکی با خانمی درددل کردم، او مواد را به من معرفی کرد، البته نظرهای دیگری هم داشت که من دوری کردم.» در 14 سالگی ماموری در پارک به سراغش میآید و او به خانه برمیگردد، رفتار ناپدری با یاسمن رو به ملایمت میگذارد و میتواند تا حدی اعتماد یاسمن را به خود جلب کند تا اینکه آن اتفاقی که نباید رخ میدهد و ناپدری پا را از گلیمش بیرون میگذارد.
میگوید: «دو سال طول کشید تا مادرم توانست از او جدا شود، ناپدریام معتاد تریاک بود و مواد میفروخت، یک روز که برایش جنس آورده بودند مادرم به پلیس زنگ میزند، اما آن زمان من دیگر خراب شده بودم».
ماجرای اعتیاد یاسمن ادامه پیدا میکند و شیشه جایش را به حشیش میدهد: «با خودم میگفتم آنقدر میکشم تا بمیرم» اما وقتی سال 88 به دلیل مصرف بالا اوردوز میکند، ترس برش میدارد و راهی کمپ چیتگر میشود و ترک میکند.
پس از مدتی هم میرود سراغ پدرش اما ظاهرا این ماجرا هم چاره درد نبوده: «پدرم طوری با من حرف میزد که گویی دوست دخترش هستم، ما به هم فحش ناموسی میدادیم.
من حالا او را مقصر میدانم که مرا به وجود آورده است، پدرم باید سر زندگیاش میماند و زن و بچهاش را رها نمیکرد». رفتارهای پدرش ادامه دارد تا اینکه دو ماه لغزش پیدا میکند به سمت حشیش اما این بار مادرش زود به دادش میرسد و کمپ چیتگر را برای بار دوم انتخاب میکند.
افکارم را تغییر میدهم تا دنیایم تغییر کند
ساعت ناهار میرسد. خبرنگاران سهمی از غذا ندارند و برای همین گشتی در محوطه میزنم.
روی دیواری نوشتهها و نقاشیهایی به چشم میخورد که به نظر میآید از سوی مددجوها به ثبت رسیده باشد. روی دیوار نوشتهاند: «دوستت دارم پاکی»، «افکارم را تغییر میدهم تا دنیایم تغییر کند» و ... در بخش دیگری نیز «باکس احساسات» روی دیوار نصب شده و روی آن چند پوشه گذاشته شده و روی هر پوشه نام یکی از مسئولان کمپ نوشته شده و مددجوها میتوانند در آن باکسها نامههای خود را بیندازند.
از بیرون این در میترسم
مونا بعد از ناهار سیگاری میکشد و این بار به تنهایی روبهرویم مینشیند. او نسبت به یاسمن احساس گناه دارد، میگوید: «من باعث لغزش یاسمن شدم». مونای 28 ساله شرح زندگیاش را با این عبارت شروع میکند: «این چیزها در خانواده من پر بود، کلا همه خلافکار بودند». بچه آخر است و عزیزدردانه پدرش بوده و همه جا همراه او.
وقتی 9 ساله بوده برای مهمانهای خانهشان ورق لول میکرده و بعدها از پدرش سیگار میدزدیده. در 14 سالگی با اجبار خواهرش با فردی ازدواج میکند که دوستش نداشته و در 19 سالگی از او جدا میشود.
در همان زمان، مخدر را با کراک تجربه میکند. پایهاش برادرش میشود و پا به پای هم میکشند تا 21 سالگی که پدرش یک دوره او را به خانه دوستش در لنگرود میفرستد. حدود 6 سال پیش به کمپ میرود و پاک میشود و پس از آن ساکن کرج. پدرش اصرار داشته که تنها زندگی کند و از خانواده دور باشد تا دوباره به دام مخدر گرفتار نشود.
چهار ماه پیش به دیدار خواهرش در زندان قزوین میرود. چند روز بعد از این دیدار، خواهرش اعدام میشود و هفته بعد از آن، برادرش.
مونا چهار عضو خانوادهاش یعنی پدر، خواهر و دو برادرش را پای چوبه دار از دست داده است. وقتی پدرش اعدام شده، مونا تمام پساندازش را صرف هزینه مراسم ختم میکند تا مجلس آبرومندی برگزار شود.
روزی که قرار بوده خواهرش اعدام شود، صبح زود تماس میگیرد و از مونا میخواهد که پسرش را از ارومیه به دیدنش بیاورد تا چه زنده و چه مرده مادر را ببیند اما شوهرخواهرش به این خواسته تن نمیدهد. خواهرش همچنین میخواهد که مراسم ختمش آبرومند برگزار شود. مونا اما آه در بساط نداشته. برای تحویل گرفتن جنازه 700 هزار تومان پول لازم داشته و مجبور میشود برای تهیه این پول سراغ کسی برود که دوستش ندارد؛ سراغ علی که زن و بچه دارد و با این حال چشمش دنبال موناست.
وقتی در برابر آخرین خواستههای خواهرش احساس عجز میکند، دوباره به سمت مخدر میلغزد. حالا هم نگران آینده است. میگوید: «اینجا راحتم اما میترسم از این در خارج بشوم. نمیدانم. شاید اگر مجبور شوم، با علی ازدواج کنم».
زندگی در کمپ چیتگر
پس از گفتوگو با مونا، همراه با زهرا قناعتیان مدیر داخلی کمپ در محوطه قدم میزنم. خانم قناعتیان بخشهای مخالف را نشانم میدهد.
از سالن چندمنظوره شروع میکنیم. صبح به صبح برنامه مرنینگ در این سالن برگزار میشود.
در این برنامه مددجوها دور هم مینشینند و از مشکلاتشان میگویند. شعر، طنز، خبر و بازی گروهی هم جزو برنامههای مرنینگ است.
مسیر را با خانم قناعتیان ادامه میدهیم. از بخش فرهنگی، نمازخانه، اتاق سرگروهها و باکس احساسات میگذریم. داخل آشپزخانه یکی از بچهها در حال شستن ظرفهاست. آخرین درها به اتاق جهتیابی و خوابگاه باز میشوند. در اتاق جهتیابی، چند خانم نسبتاً مسن مشغول استراحت یا سیگار کشیدن هستند. ساکنان این اتاق تنها کسانی هستند که میتوانند در اتاقشان سیگار بکشند. کسانی که به کمپ میآیند، 6 روز اول را در این اتاق میگذارنند. آنها برای ترک کردن داروی خاصی ندارند مگر در موارد استثنا که روانپزشک مرکز تجویز میکند، آخر ترک شیشه که شایعترین مخدر است، درد فیزیکی ندارد بلکه اعصاب فرد را درگیر میکند که مددجوها برای آرام کردنش از دوش گرفتن بهره میگیرند.
زنی با خانه درختی
روز بازدید، خانم مدیر مسافرت است و چند روز بعد گفتوگویی تلفنی با او دارم. عاطفه حمزه میگوید: TC دهکده کوچکی است که اعضای آن در کنار هم زندگی میکنند و کدخدا هم دارند. برخی هم به آن پادگان میگویند چراکه در اینجا همه چیز بر اساس برنامه است. حمزه تاکید دارد که برنامه کمپ چیتگر به زمانی که بیماران در آنجا حضور دارند محدود نمیشود و پس از آن پیگیریهایی صورت میگیرد. او خاطرههای خوب زیادی از این کمپ دارد، همین که آدمهایی که از آن خارج میشوند با کسانی که به آن وارد شده بودند، تفاوت زیادی دارند، بسی برایش شادیبخش است.
حمزه تعریف میکند: بیماری داشتیم که مرا یاد کارتونهای قدیمی میاندازد. او روی درخت زندگی میکرد و طرز صحیح لباس پوشیدن، ظرف شستن و حتی استفاده از قاشق را بلد نبود.
یک پیراهن و شلوار مردانه تنش بود و کفتربازی میکرد.
آقایی درصدد کمک به او برمیآید و برایش آپارتمان کوچکی میگیرد، اما او برای تهیه غذا وسط آپارتمان آتش روشن میکند و تصوری از استفاده از گاز نداشته است. حالا همه رفتارهای این خانم عوض شده و نمیتوانی تصور کنی همان کسی است که روی درخت زندگی میکرده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر